زندگینامه افلاطون
افلاطون احتمالا ۴۲۷ سال پیش از میلاد مسیح در آتن بدنیا آمد.
تولد او مصادف با دورانی بود که یونان باستان به اوج عظمت خود رسیده و شاید اندکی هم از قله عظمت گذشته در نشیب انحطاط افتاده بود.
فراخنای ارضی یونان در آن تاریخ خیلی وسیعتر از سرزمینی بود که در داخل مرزهای یونان امروز قرار گرفته است. قلمرو یونان قدیم قسمت اعظم مناطقی را که در کرانههای کنونی مدیترانه و دریای سیاه واقع است در بر میگرفت و وسعت ارضی آن از آسیای صغیر تا مارسی و از خاک مصر تا دهانه دانوب گسترش مییافت.
افلاطون در خاندان اصیل و اشرافی که اهل آتن بود به دنیا آمد.
از جزئیات عننوان حیاتش اطلاع زیادی در دست نیست، ولی مسلم که او هم مانند آزادگان دیگر یونانی با برنامه معمولی این گروه که عبارت از یاد گرفتن موسیقی و ژیمناستیک بود تربیت شد.
موسیقی در قاموس آن روزی یونان مفهومی وسیعتر داشت و نه تنها معنایی را که امروز از آن استنباط میکنیم شامل میشد بلکه فن حفظ کردن و بیان کردن اشعار را هم در بر میگرفت.
حفظ کردن اشعار هومر بنیاد اصلی این نوع تربیت هنری تشکیل میداد و با در نظر گرفتن این موضوع که این اشعار متضمن عقاید شخصی درباره اخلاق و مذهب هستند یاد دادن آنها به کودکان در دورهای که مغزشان برای جذب این گونه عقاید آماده بود نه تنها حساسیت زیبا پرستی، بلکه احساسات و خصال اخلاقی آنها را میسرشت و تقویت میکرد.
تأثیر این گونه اشعار را در روحیه کودکان آن روز میتوان با اثری که خواندن انجیل در افکار و عقاید کودکان مسیحی میگذارد مقایسه کرد، زیرا کودک مسیحی نیز موقعـی که با تعلیمات انجیـل بزرگ مـیشود تـحت تاثیـر جاذبـه قرار مـیگیرد که به مراتـب مهم تر از جنبه ادبی و سبک نگارش کتاب مقدس است.
ما احتیاج به این سوال نداریم که افلاطون برای چه شغلی تربیت میشد. رتبه خانوادگی وی این موضوع را پیشاپیش تعیین میکرد. با توجه به انتظاراتی که از این گونه بزرگ زادگان یونانی میرفت، او میبایست خود را برای شرکت معمولی در زندگانی اجتماعی و سیاسی آتن آماده سازد.
اما افلاطون در ایام جوانی خود تحت تأثیر عمیق سقراط ـ یکی از برجستهترین شخصیتهایی که نامش در طومار تاریخ ثبت شده است. قرار گرفت، و در بیشتر آثاری که از خود باقی گذاشته تصویری روشن از شخصیت فکری و خصوصیات اخلاقی این مرد که به عنوان ناطق اصلی در آن آثار جلوه میکند به ما داده است.
نقطه حساس و دگرگون کننده در زندگانی افلاطون در سال ۳۹۹ پیش از میلاد مسیح موقعی که وی بیست و شش ساله بود فرا رسید.
در آن سال ، سقراط را که هفتاد ساله شده بود به جرم انکار خدایان رسمی کشور، ابداع خدایان جدید، و فاسد کردن جوانان، در یک دادگاه آتنی به محاکمه کشاندند.
وی هیچ کدام از وسایلی که ممکن بود با استفاده از آنها تبرئه شوند نپذیرفت و با لحنی که جای آشتی با مدعیان باقی نمیگذاشت از روش زندگانی خویش دفاع کرد. اکثریت اعضاء دادگاه او را گناهکار تشخیص دادند و به مرگ محکومش ساختند.
سقراط رأی دادگاه را با همان متانت و آرامش معمولیاش پذیرفت و در آن مدتی که میان محکومیت و اعدامش فاصله بود حاضر نشد نقشهای را که دوستانش برای فرار دادن او از زندان چیده بودند بپذیرد.
مرگ سقراط ساعقهای بود که بر سر افلاطون فرود آمد.
وی به پیروی از روشها و معتقدات یونانی آن عصر، احترام عمیقی برای قوانین عادی و اساسی کشورش قائل بود و با این عقیده بزرگ شده بود که آن قوانین از فکر و مشیت خدایان الهام گرفتهاند تا اتباع و شهروندان یونان را برای یک زندگانی خوب و خوشفرجام تربیت کنند و شرایطی را که برای ادامه زندگی و نیل به هدفهای شامخ آن لازم است به وجود آورند.
اما اکنون وضعی پیش آمده بود که در نتیجه آن، با استفاده از نیروی همان قوانین، موجودی را به مرگ محکوم ساخت بودند که در نظر افلاطون « خردمندترین و عادلترین و بهترین مردان عصر خود » به شمار میرفت.
این تجزیه تلخ فکر افلاطون را یکسره عوض کرد و او را از تعقیب هر نوع نقشه یا خیالی که احتمالآ برای احراز یک منصب سیاسی در آتن داشت منصرف ساخت.
وی مرحله بعدی حیات خود را وقف تفکرات فلسفی، آفریدن آثار قلمی، و انجام مسافرتهای مختلف کرد. شایع است که افلاطون در عرض این دوره علاوه بر مسافرت به سیسیل و ایتالیا، به سرزمین های آفریقا، مصر، ایران، بابل، و شهرهای عبری نیز سفر کرده است.
برخی از این سفرها که به وی نسبت داده شده است احتمالا ساختگی است و از تخیل شایعه سازان سرچشمه میگیرد؛ ولی آن دو سفر اصلی به سیسیل و ایتالیا مسلما صورت گرفته است.
مسافرت افلاطون به این دو سرزمین باعث ایجاد رشته دوستی میان وی و دربار دیونیزیوس (حکمران مستبد سیراکوس) گردید که در عرض سالیان تالی نتایجی مهم برای فیلسوف سفر کرده بار آورد.
در آثار قلمی افلاطون معتقدات و اندیشههای سقراط به شکل گفتگوهای جدلی که میان وی و مباحثه کنندگان مختلف صورت گرفته منعکس گردیده است.
منظور افلاطون از تحریر این آثار شاید در بدو کار چیزی جز این نبوده است که یاد استاد محبوب خود را زنده نگاه دارد اما به تدریج همه این نوشتهها به شکل آثاری که در آنها افکار و عقاید سقراط به وسیله افلاطون تکمیل یل تفسیر شدهاند در آمد به طوریکه امروز تشخیص این مطلب کاملآ غیر ممکن است که در فلسفه سقراط افلاطونی، کدامیک از آن اندیشهها متعلق به استاد و کدام دیگر از آن شاگرد است.
در تاریخی که رقم دقیق آن را نمی توان تعیین کرد ولی بر اساس قراینی که در دست است بین سالهای ۳۸۸ و ۳۶۹ پیش از میلاد مسیح باید باشد، افلاطون به کار مهم که تأثیر و نفوذ آتی آن فوق العاده بود، دست زد یعنی مدرسهای برای تعلیم فلسفه تأسیس کرد و آن را به نام یکی از حومههای آتن که مقر این مدرسه بود آکادمی نامید.
این مدرسه مشهور، مادر تمام دانشگاهها و دارلعلمهایی به شمار میرود که از آن تاریخ تاکنون در دنیا تأسیس شده است، ولی در بدو تأسیس بیگمان تشکیلاتی بسیار ساده و عاری از قیود و تشریفات داشته است.
در چشم معاصران افلاطون مدرسه وی به مجمعی شبیه بوده است که اعضای آن را مریدان سقراط و پیروان آموزگاران قبل از وی تشکیل میدادهاند ولی حقیقت امر این است که آکامی افلاطون به منظور تحقق بخشیدن به اندیشهای نوین که شاید برای بیست سال متوالی در مغز متفکر وی ریشه میگسترد به وجود آمده بود. در عرض این سالها او در ذهن بینای خود امکان «علمی کردن» معتقدات بشر را مجسم میساخت.
پیش از وی سقراط آشکارا این موضوع را نشان داده بود که آن علم معمولی که مردم خود را صاحب آن میپندارند به واقع علم نیست بلکه تنها تصورات یا معتقدات خود آنهاست که اشتباها به جای علم گرفتهاند.
به عبارت دیگر، علمی که آنها مدعی داشتنش هستند بر پایههای محکم از آن گونه که بتواند در مقابل استدلال متین و استیضاح ماهرانه مخالفان مقاومت ورزد استوار نشده است.
عقیده سقراط این بود که تنها علم و تنها دانایی بشر که میشود به حقیقت علمش نامید همان علم به جهل کامل خود بشر است. به عبارت دیگر تنها چیزی که ما به طور یقین میدانیم این است که چیزی نمیدانیم.
کشف مهم افلاطون در اینباره این بود که انسان به کمک روشهای صحیح میتواند «دانایی» و «علم» خود را ( به مفهوم دقیق این کلمه ) از وادی جهل مطلق خارج و به سر منزل حقیقت نزدیک سازد. او میگفت دسترسی به حقایق مثبت که قابل اثبات و بنابراین از گزند ابطال مصون باشد کاملا میسر است.
شکلی نیست که الهامات افلاطون در اینباره از اصول و مبانی ریاضیات سرچشمه میگرفت (علم هندسه که بعدا به وسیله اقلیدس شکل منظمی به خود گرفت در زمان افلاطون هنوز مراحل بدوی تکامل خود را در یونان سیر میکرد) و به همین دلیل باز به کمک ریاضیات آسانتر میتوان به آن چیزی که در مغز افلاطون وجود داشت پیبرد.
مردی را در عالم خیال فرض کنید که ابدا چیزی درباره هندسه نمیداند ( البته خوانندگان این کتاب که کم و بیش با اصول هندسی آشنا هستند برای تصور چنین وضعی باید به سالیان کودکی خود برگردند؛ ولی نباید فراموش کرد که در عصر افلاطون غالب مردم یونان چیزی درباره هندسه نمیدانستند).
چنین شخصی ، با وصف بیخبری از اصول و قواعد هندسی، ممکن است به حقایق بسیاری که قابل اثبات هندسی هستند واقف باشد.
فی المثل، او ممکن است کاملا به این موضوع ایمان داشته باشد که مجموع دو ضلع هر مثلث از ضلع سوم آن مثلث بزرگتر است.
اما علم و یقین وی در اینباره هیچ لازم نیست که مبنی بر آشنایی قبلی با قضایای هندسی باشد چون ممکن است که وی این نکته را ( که مجموع ضلعین یک مثلث بزرگتر از ضلع ثالث آن مثلث است) صرفآ از راه تجربه یعنی به این علت که فرضا مجبور بوده است همه روزه از محوطهای مثلثی شکل عبور کند کشف کرده باشد.
ولی اعتقاد وی به این موضوع هر قدر هم قوی و مستحکم باشد باز هم چیزی جز عقیده وی نیست و نمیشود آن را علم نامید. اما اکنون همین شخص را قدم به قدم با اصول هندسی اقلیدسی آشنا سازید و بالاخص قضیه معروفی را که در آن ثابت میشود که مجموع ضلعین هر مثلثی بزرگتر از ضلع سوم آن مثلث است به او یاد دهید.
اگر وی تازه کار یا نو آموز باشد ممکن است آن قضیه را یکبار، دوبار، بیآنکه قادر به درک مفهومش باشد بخواند، ولی سر انجام لحظهای فرا میرسد که همین شخص نو آموز به نیروی عقل و اندیشه خود برهان قضیه را «میبیند».
از لحظهای که برهان مطلب برایش روشن شد تصور ذهنی وی به علم یقین تبدیل میگردد، و این علم متکی به برهان، با علم سابق وی که صرفا ناشی از تجربه یا مشاهدات عینی بوده است، از لحاظ کمی اختلافی ندارد، بلکه از نظر کیفی با آن متفاوت است.
موقعی که وی صحت عقیده خود را به کمک برهان عقلی مسجل کرد، دیگر ترسی از بطلان آن عقیده ندارد. زیرا فریضههایش اکنون به طور علمی قابل اثبات هستند.
در زبان یونانی برای مفهوم معرفت یا شناسایی (knowledge )و مفهوم علم ( science ) لغت واحدی به کار میرود؛ به این دلیل بی هیچگونه سوء تعبیر میتوان گفت که از لحظهای که چنین شخص مطلبی را «دانست» از همان لحظه « عالم » به آن مطلب ( به مفهوم علمی این کلمه ) شده است.
افلاطون عقیده داشت که شناخت علمی را نه تنها در رشته ریاضیات بلکه در سایر رشتهها نیز میتوان اکتساب کرد. وی مخصوصا انتظار داشت که روش فهم مبرهن توسعه یابد و حوزه سیاست و قانون گذاری را در بر گیرد.
به نظر افلاطون وضع تمام آنهایی که در این حوزه از مسایل بشری، یعنی سیاست و قانون گذاری، وارد بودند عین وضع همان موجود فرضی بود که گفتیم حقایق هندسی را بیآشنایی قبلی با براهین مثبت علمی درک میکرد .
در هر عصری سیاستمداران و اتباع کشورها قوانین جاری مملکت خود را به شدت ( و گاهی با یک اعتقاد تعصب آمیز و نا بردبارنه ) اجرا میکنند، زیرا معتقدند که آن قوانین خوب هستند و نفع و صلاح جامعه را در بر دارند؛ ولی دلایل آنها درباره حسن این قوانین هرگز از حوزه « معتقدات » تجاوز نمیکنند و این معتقدات غالبآ بر رسوم جاری، سنتهای کهن، احساسات آتشین، یا علتی دیگر از نوع همین علتهای نا معقول استوارند.
به این ترتیب جای هیچ گونه شگفتی نیست که بسیاری از قوانین عادی و اساسی دولتها ناقص و ناروا و از کار در میآیند.
موضوعی که در وضع این گونه قوانین ضرورت جدی دارد این است که دانایی و بصیرت معقول جانشین سلیقه و احساسات متغیر افراد گردد. از این قرار هدف و منظور اصلی آکادمی به عکس آنچه بعضیها فکر کردهاند همهاش این نبود که به قضایای زندگی، صرفا از جنبه نظری و غیر علمی بنگرد.
به حقیقت نقشه افلاطون این بود که مکتب بزرگ وی علاوه بر وظایفی که انجام میداد به صورت یک نوع کارگاهی برای ایجاد و تولید علم سیاست در آید و این علمی بود که وی وجود آن را برای اصلاح جهان یونانی لازم میدید.
مقارن با زمان تأسیس شدن آکادمی، افلاطون بزرگترین اثر فکری خود را که به صورت مکالمه جدلی میان سقراط و مصاحبان فرزانه وی تنظیم گردیده است و به نام جمهور معروف است منتشر ساخت در این کتاب افکار و عقاید نویسنده درباره علم و لزوم کاربر آن در حوزه سیاست بیان گردیده است.
(افلاطون در آن جمله مشهورش که میگوید حکمرانان باید از میان فلاسفه برگزیده شوند به اهمیت این موضوع اشاره میکند.)
از این قرار مطالبی که در این رساله تشریح و بیان گردیدهاند خود نوعی توجیه نظری هستند از مقاصد همان مکتبی که افلاطون در آن تاریخ به ریختن بنیانش اشتغال داشت. به واقع جمهور افلاطون را میتوان چیزی شبیه به راهنمای دروس دانشگاهی برای آکادمی آتن شمرد. چند سالی پس از تأسیس آکادمی، افلاطون به سیراکوس احضار شد.
در آن تاریخ دیونیزوس مرده و پسر جوانش ( دیونیزوس دوم ) جانشین وی شده بود. دیون داماد دیونیزوس اول با افلاطون دوست بود و از وی دعوت کرد که سمت آموزگاری شاه جوان را به عهده گیرد و او را با تعلیمات فلسفی آشنا سازد.
به این ترتیب فرصتی به چنگ افلاطون افتاد تا به افکار و عقاید خود درباره تربیت شاهان جامه عمل بپوشاند و مرد جوانی را که به حکم وراثت، فرمانروای کشورش شده بود به حکمرانی فیلسوف مبدل سازد. وی با سیراکوس رفت ولی تجربهای که در این مورد انجام گرفت با شکست و ناکامی روبرو شد.
زیرا پادشاه جوان به هیچ وجه مایل نبود که خود را به آن برنامه سخت و آن انضباط طاقت فرسا ( که از نظر افلاطون برای تربیت حکمرانان حکیم لازم بود ) تسلیم سازد. بعد از این قضیه افلاطون ناچار شد به آتن باز گردد.
ولی چند سال بعد دوباره به سیراکوس احضار شد ولی این مأموریت دوم، نه تنها مثل مأموریت اول بیثمر ماند، بلکه این بار جان خودش نیز به خطر افتاد
. اما بالاخره خود را از سیراکوس نجات داد و به آتن بازگشت و در آنجا بقیه عمرش را وقف مطالعات و تحریرات فلسفی و اداره امور آکادمی کرد، تا اینکه در این سال ۳۴۷ پیش از میلاد به سن هشاد درگذشت.
با وصف اینکه مأموریت افلاطون در سیراکوس به موفقیت نینجامید آکادمی وی از لحاظ تولید نتایج علمی به کلی عقیم نماند.
مواردی از آن روزگاران ثبت شده است که نشان میدهد عدهای از شهرهای یونانی در همان زمان حیات افلاطون تقاضا کردهاند که یکی از اعضای آکادمی برای تنظیم قانون اساسی آنها اعزام گردد. ولی رویهم رفته کشف افلاطون بزرگترین تأثیر خود را در جهاتی غیر از آنچه او خودش انتظار داشت بخشید.
جمهور رهنمای بغلی برای سیاستمداران نشد که راه و چاه اصطلاحات را به آنها نشان دهد؛ ولی در مقابل، افکار بیان شده در آن رساله، به صورت مادهای در آمد که بخشی از معارف بشری که ما اصطلاحا علم مینامیم سرانجام ریشه خود را از آن گرفت.
از آن گذشته ، فکر افلاطون متضمن یک اصل علمی نیز بود که برای دنیای باستان جنبه تازگی داشت ولی برای دنیای جدید اهمیت اساسی احراز کرده است و آن عبارت از اصل مسئولیت اخلاقی افراد است در قبال اعمال و کرداری که از آنها سر میزدند
پدران اولیهٔ کلیسا غیریهودی، یونانی، و رومی بودند. آنان وقتی مصمم شدند ایمان مسیحی را به معاصران خود معرفی کنند، ناگزیر بودند آن را در چارچوب الگوهای فکریِ رایجِ جامعهٔ خودْ بیان کنند، یعنی در چارچوب و مفاهیم فلسفهٔ یونان.
در آن دوران، سه مکتب عمدهٔ فلسفی وجود داشت که بر آثار نویسندگان مسیحی تأثیر میگذاشت: فلسفهٔ افلاطونی که افلاطون (متوفی در ۳۷۴ ق. م.) بنیانگذار آن بود – او خود شاگرد سقراط بود (متوفی در سال ۳۹۹ ق. م.). فلسفهٔ ارسطویی که ارسطو (متوفی در سال ۳۲۲ ق. م.) شاگرد افلاطون بنیان گذاشته بود و رواقیگری که زنون بنا نهاده بود (متوفی در سال ۲۶۳ ق. م.). هرچند این مکاتب، مجزا باقی ماندند، اما در دوران آغاز مسیحیت عمیقاً بر یکدیگر تأثیر گذاشتند.
در قرن دوم متفکری افلاطونی در واقع به ترکیبی از هر سه فلسفهٔ افلاطونی، ارسطویی و رواقیگری باور داشت، اما فلسفهٔ افلاطونی بر نظام فکری او غالب بود.
در قرن سوم، شکل تجدیدنظریافتهٔ فلسفهٔ افلاطونی بهنام «فلسفهٔ نوافلاطونی» توسط آمونیوس ساکاس و فلوطین پا به عرصهٔ اندیشه گذاشت.
این فلسفه بر فراباشندگیِ کاملِ خدا تأکید داشت و تا مدتی رقیبی برای ایمان مسیحی محسوب میشد که در آن زمان بهسرعت در حال رشد بود. این فلسفه از قرن چهارم به بعد بر بسیاری از متفکرین مسیحی نیز تأثیر گذاشت.
مسئلهٔ بنیادین برای افلاطون و ارسطو تمایزِ بینِ «بودن» و «شدن» بود. آنان باور داشتند همه چیز در این جهان تابع تغییر و فساد است. هیچ چیز تغییرناپذیر نیست. هستی امور نه لایتغیر بلکه همواره در حال تغییر و شدن (صیرورت) است.
چنانکه فیلسوف باستان میگوید: «شما نمیتوانید دوبار در یک رودخانه بپرید زیرا بین پریدنها رودخانه تغییر میکند». افلاطون بر این باور بود که در تقابل با این دنیای در حال تغییر که همواره در حال «شدن» و دگرگونی است، قلمروی از «هستی» وجود دارد که جاودانی و تغییرناپذیر است. تضاد بین دو قلمروِ متمایز، بهروشنی در آموزهٔ «مُثُلِ» افلاطون مشهود است. از نظر او یک مُثُل یا شکل جاودانی و تغییرناپذیر از «انسان» وجود دارد.
شخصیتهای منفرد انسانی صرفاً سایههایی شبحگونه از این «مُثُلِ» جاودانیاند، و نه انسان خاکی، بلکه مُثُل، واقعی است. بنابراین رابطهٔ بین انسانِ «مُثُل» و انسان خاکی را میتوان به رابطهٔ مُهرِ طلا و نقشی که بر موم میگذارد تشبیه کرد، که در این تشبیه، مُهرِ طلا «مُثُلِ» انسان است و نقشهای مانده بر موم، انسانِ خاکی.
پس تصویرِ مُهر است که «واقعی» است نه نقشهای مانده برموم. بدینسان واقعیتْ قلمروِ «هستیِ» تغییرناپذیر و جاودانی است و این جهان در حال تغییر و «شدن» چیزی نیست جز انعکاس سایهوار واقعیت.
در آغاز دوران مسیحیت بخش عمدهای از فلسفهٔ یونان بر اساس فلسفهٔ افلاطونی و ارسطویی بنا شده بود که صریحاً تأکید بر وجود خدایی فراباشنده و متعالی داشت.
این یکتاگراییِ فلسفی برای دفاعیونِ مسیحی نقطهٔ ایجاد تماس با فلسفهٔ یونانی بود. اما در این مورد مشکلی وجود داشت. خدای فلسفهٔ یونان متعلق به قلمرو «هستیِ» لایتغیر، و نتیجتاً تغییر و تبدیلناپذیر بود.
این امر بدین معنی بود که او نمیتوانست هیچگونه تماسی مستقیم با این جهان متغیر و در حال «شدن» داشته باشد. او همچنین تأثرناپذیر بود یعنی تحت تأثیر عواطف و احساسات قرار نمیگرفت. پدران اولیهٔ کلیسا ناگزیر بودند بهشکلی تناقضِ بینِ مفهوم خدا در فلسفهٔ یونان و مفهوم کتابمقدسیِ آن را حل کنند.
از آنجا که خدای فلسفهٔ یونان تأثرناپذیر و متعلق به قلمرو «هستی» بود، نمیتوانست تماسی مستقیم با این جهان داشته باشد. بنابراین بین خود و این جهان به واسطهای نیاز داشت.
یکی از واژگان رایج که در فسلفهٔ یونان برای این اصل یا قدرتِ واسط بهکار میبردند، لوگوس بود که هم به معنای خِرَد است و هم «کلمه». برای مثال، مفهوم خدای واحد حقیقی، که «کلمه» واسطهٔ ارتباط او با جهان بود، مشابه باب اول انجیل یوحنا است، و برای دفاعیون مسیحی نقطهٔ تماسی با فلسفهٔ یونان بهوجود میآوَرد.
اما همچنان مشکلاتی وجود داشت. وجود «کلمه» ضرورت داشت نه بهخاطر وجود گناه در این جهان، بلکه چون خدا نمیتوانست مستقیماً با جهان در حال تغییر و تبدیل ارتباط داشته باشد، بهعلاوه «کلمه» در فلسفهٔ یونان بهوضوح از خدا جدا بود و شأن و مرتبتی پایینتر از او داشت.
این طبیعتاً باعث سلب الوهیت از «کلمه» میشد، مشکلی که الهیاتِ مسیحیِ قرنِ چهارم با آن روبهرو بود.
تفکر فلسفی یونان غالباً دیدگاهی منفی نسبت به جهان داشت. جهان، فانیْ، گذرا و در حال تغییر بود.
طبق فلسفهٔ یونان وجودی الهی و دونشأنتر از خدا، این جهان را از مادهای ازلی آفریده بود. بنابراین این جهان، خلقتِ خدای متعالی و برتر نبود.
فلاسفهٔ یونان معمولاً با این جهان برخوردی ریاضتمأبانه داشتند و میکوشیدند در بند مسائل آن نباشند. اگرچه این نحوهٔ برخورد مشابهتهایی با نگرش عهدِجدید داشت اما انگیزهٔ آن اساساً متفاوت بود. تفکر یونانی جهان مادی را خوار میشمرد زیرا ماده، و در حال تغییر بود.
همانگونه که پولس رسول در آتن دریافت، مفهومی چون رستاخیز جسم اساساً با تفکر یونان در تضاد بود (اعمال رسولان ۱۷:۳۲).
فلاسفهٔ یونان انسان را موجودی دو بعدی میپنداشتند که از روح و جسم تشکیل شدهاست. جسم به این جهان در حال تغییر و «شدن» تعلق دارد اما روح «بارقهای الهی» از قلمرو هستیِ لایتغیر است و ماهیتی «عقلانی» دارد.
همانگونه که کلمهٔ الهی یا لوگوس در کائنات مسکن دارد و آن را کنترل میکند، به همین شکل لوگوسی کوچک (کلمه یا خِرَد) نیز در بدن مسکن دارد و آن را کنترل میکند. شخصیت «واقعیِ» انسان روح او است، بدن خانه یا جامهای است که شخص در آن بهسر میبرد. در واقع جسم همچون زندان و قبری برای روح پنداشته میشد.
سرنوشت غائی روح که غیرفانی است همانا رهایی از بند جسم است. سرنوشت انسان «خداگونه»شدن است، یعنی اینکه در نهایت به شباهت خدا درآید و این شامل تأثرناپذیر شدن است یعنی اینکه فاقد هرنوع احساس و عاطفهای بشود.
فلسفهٔ یونان از بسیاری جهات به مسیحیتِ کتابمقدس نزدیک شد اما در عینحال نگرشی مستقل باقی ماند.
یونانیها به باور یکتاپرستی رسیده بودند اما تصویری که از خدایی تغییر و تأثرناپذیر داشتند با خدای کتابمقدس که انسان میشود و رنج میبَرَد، متضاد بود. تفکر یونان از «کلمهای» سخن میگفت که نقش واسطه داشت اما این مفهوم با تصویر کتابمقدس از مسیح بسیار متفاوت بود.
یونانیها پی برده بودند که امور جهان چنانکه باید به قاعده نیست اما ریشهٔ مشکل را نه در نااطاعتی از خدایی شخصیتمند بلکه در تغییر و تبدیلِ حاکم بر جهان میدیدند. تفکر یونانی بر نیاز انسان به «نجات» و «رستگاری» صِحِه میگذاشت اما آن را متفاوت از آنچه در انجیل آمده درک میکرد.
وظیفهٔ پدران کلیسای اولیه بود که ایمان مسیحی را در پرتو تفکری که از یونانیان به ارث برده بودند، بیان کنند. بدین معنا که ایمان مسیحی را بدون تغییر و تحریف، در قالب واژگان یونانی تبیین کنند، و در مجموع موفق نیز شدند.
بدینسان تفکر یونانی بهمرور زمان تبدیل به تفکر مسیحی شد. در طی این فرآیند بسیاری از عناصر فلسفیِ یونانیِ متضاد با مسیحیتِ کتابمقدسی، ریشهکن شدند.
اما این فرآیند یکطرفه نبود و فقط تفکر یونانی نبود که متحول شد بلکه مسیحیت نیز به روش فلسفیِ یونان مورد درک و مشاهده قرار گرفت. عناصری از تفکر یونان که متضاد با مسیحیت کتابمقدسی بودند، حفظ موجودیت کردند و بر نگرش مسیحی تأثیر گذاشتند.
مسیحیت خدا را کماکان وجودی تأثرناپذیر میدید و ریاضتگرایی نیز بر مبنای همان آرمان تأثرناپذیری بنا شده بود. اما بههرحال پدران قرون اولیهٔ کلیسا نیز انسان بودند بنابراین ماحصل تفکراتشان نیز کامل نبود.
ما نیز نمیتوانیم دستاوردهای قابلتوجه آنان را حقیر بشماریم و یا ادعا کنیم که اگر ما بودیم میتوانستیم به نتایج بهتری دست یابیم.
دیدگاهی بنویسید